|
|
شکست، شکست من، تنهایی من و دوری من،
تو پیش من از هزار پیروزی عزیزتری،
و در دل من از همه افتخارهای این جهان شیرین تری.
شکست، شکست من، خودشناسی من و سرپیچی من،
از توست که می دانم هنوز جوانم و پای چابک دارم
و به دام تاج شمشاد پژمرده نمی افتم.
در توست که به تنهایی رسیده ام،
و لذت رانده شدن و دشنام شنیدن را چشیده ام.
شکست، شکست من، شمشیر و سپر درخشان من،
در چشمان تو خوانده ام که بر تخت نشستن یعنی برده شدن،
و فهمیده شدن یعنی هموار شدن،
و دریافته شدن یعنی به نهایت خود رسیدن،
و مانند میوه رسیده ای به زمین افتادن و خورده شدن.
شکست، شکست من، همراه دلاور من،
تو سرودهای مرا خواهی شنید، و فریادهای مرا، و سکوت مرا،
و هیچکس جز تو با من سخن نخواهد گفت از تپش بال ها،
و خیزش موج ها و از کوه هایی که شباهنگام می سوزند.
و تنها تویی که از شیب صخره روح من بالا می آیی.
شکست، شکست من، دلیری بی مرگ من،
من و تو با طوفان خواهیم خندید،
و با هم گور همه آن هایی را که در ما می میرند خواهیم کند،
و با اراده در آفتاب خواهیم ایستاد و خطرناک خواهیم بود.
|
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.
خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشتهو انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت.
خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.
خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ...
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید.
اما میترسید حرکت کند. میترسید راه برود. میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟
بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید.
زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود،
می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید،
کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید
و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند
از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد.
لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند:
امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
|
نیایش برترین جلوه ی عشق است . نیایش با دعا خواندن تفاوت اساسی دارد . دعا خواندن از سر میجوشد و نیایش از دل . آنها کلمات اند و نیایش ، سکوت محض .
خدا همه چیز ما را می داند ، بنابراین ، به کلمات ما احتیاجی ندارد . او پیش از آنکه ما بگوییم ، شنیده است . نیایش ، محاوره نیست ، بلکه ارتباطی است در سکوت و خلوت . نباید چیزی گفت ، نباید چیزی خواست ، نبایدچیزی طلب کرد ، زیرا پیشاپیش همه چیز داده شده است .
خدا پیش از آن که تو او را بخوانی ، تو را خوانده است . مولوی چه خوب گفته است که ؛ اولیا دهانشان از دعا خواندن بسته است . آنها در همه لحظات مشغول نیایش اند . در ساحت نیایش ، حتی فکر نیز باید خاموش شود . آنجا فقط چشمان خویش را ببند ، سر خویش را قدری فرو بیاور و مستغرق دریای او شو .
در آن خلوت درون ، جایی که کلمه ای رد و بدل نمی شود ، برای نخستین بار صدای نجواگر خداوند را می شنوی . این صدا را فقط در آن سکوت و سکون عظیم می توان شنید . این صدا فقط در قلب طنین می اندازد . هنگامی که دل را از هیاهوی دل مشغولی ها خالی کردی ، نجوای او به گوش می رسد . در واقع دل توست که با تو سخن می گوید . دل در این هنگام ، همچون نی بر لبان خداوند نشسته است و به آهنگ او مترنم است .
حتی در این ساحت نیز پیام او در قالب کلمات به گوش نمی رسد ، بلکه او بی کلام سخن می گوید . او تو را با احساس سپاس و قدردانی سرشار می سازد و تو را لبریز از حضور حقیقت در ساحت جانت می کند . او همه ی این کارها را بدون واسطه کلمات انجام می دهد . بدون کلمات و فقط در قلمرو احساس و تجربه .
|
|
|
الهى ! مست تو را حد نیست ولى دیوانهات سنگ بسیار خورد ، " حسن " مست و دیوانه تست.
الهى ! ذوق مناجات کجا و شوق کرامات کجا.
الهى ! علمم موجب ازدیاد جهلم شد یا علم محض یا نور مطلق بر جهلم بیفزا.
الهى ! اثر و صنع توام ، چگونه به خود نبالم.
الهى ! هر چه بیشتر دانستم نادانتر شدم بر نادانیم بیفزا.
الهى ! دل داده معنى را از لفظ چه خبر و شیفته مسمى را از اسم چه اثر.
الهى ! کلمات و کلامت که اینقدر شیرین و دلنشیناند خودت چونى.
الهى ! اگر از من پرسند کیستى چه گویم.
الهى ! هر چه بیشتر فکر مىکنم ، دورتر می شوم.
الهى ! گروهى کو کو گویند و " حسن" هو هو.
الهى ! از گفتن " یا " شرم دارم.
الهى ! داغ دل را نه زبان تواند تقریر کند و نه قلم یارد به تحریر رساند " الحمد لله " ، که دلدار به ناگفته و نانوشته آگاه است.
الهى ! محبت والد به ولد بیش از محبت ولد به والد است که آن اثر است نه این ، با اینکه اعداد است و علیت و معلولیت نیست پس محبت تو به ما که علت مطلق مایى تا چه اندازه است، " یُحِبُهُمْ " کجا و " یُحِبوُنَهُمْ " کجا؟!
الهى ! از کودکان چیزها آموختم ، لا جرم کودکى پیش گرفتم.
الهى ! چون است که چشیدهها خاموشند و نچشیدهها در خورشند.
الهى ! از شیاطین جن بریدن دشوار نیست با شیاطین انس چه باید کرد.
الهى ! خوشدلم که از درد می نالم ، که هر درد را درمانى نهادهاى.
|
ازخدا خواستم دردهایم را التیام بخشد،خداوندپاسخ گفت:
مخلوق خوب من!هردردی را درمانی است واین توهستی که باید درمان دردهایت را بجویی.
ازخداخواستم تاجسم فرزند ناتوانم راتوانایی بخشد،
خداوند پاسخ گفت:آفریده من!آنچه که باید تکامل یابد روح اوست،جسمش تنها قالب گذراست.
ازخداخواستم تا به من صبرعنایت کند.خداوند پاسخ گفت:
بنده قدرتمند من!صبرحاصل سختی است،عطاشدنی نیست،بلکه آموختنی است.
ازخداخواستم تا مراشادی وشعف بخشد.خداوندپاسخ گفت:
نازنینم!من به توموهبت بسیار بخشیدم،شادبودن با خود توست.
از خداخواستم تارنجم راکاستی دهد.خداوندپاسخ گفت:
مخلوق صبورم!بهای رنج تو دوری ازدنیا ونزدیکی به من است.
ازخدا خواستم تاروحم راشکوفا سازد.خداوندپاسخ گفت:
پرورش روح توباتو،اما آراستن آن بامن.
ازخداخواستم تا از لذایذ دنیا سرشارم سازد.خداوندپاسخ گفت:
من به توزندگی بخشیدم،بهرمندی ازآن باتو.
ازخداخواستم تا راه عشق ورزیدن را به من بیاموزد.خداوندپاسخ گفت:
اشرف مخلوقات من،بالاخره دریافتی که چه ازمن بخواهی.
به خاطرداشته باش که درمسیرعشق ورزیدن به من،به مقصد دوست داشتن دیگران خواهی رسید.
|
|