دخترک هاج و واج به آسمان خیره مانده بود . رنگهای زیبای رنگین کمان تصویری از یک تابلوی نقاشی را در ذهنش تداعی می کرد . سرخ ، آبی ، بنفش ، زرد ، ارغوانی ، نارنجی و رنگهای زیبا و آمیخته ای از تمام این رنگهای قشنگ . آسمان صاف بود و نسیم خنکی چشم هایش را نوازش می کرد.
آنقدر محو تماشای زیبایی رنگین کمان بود که از یاد برده بود چند ساعتی است به آسمان می نگرد و متوجه عابرانی که از کنارش می گذشتند نبود . با صدای آواز خواندن کودکی که در نزدیکی اش بازی می کرد ناگهان به خود آمد . چند قدمی جلوتر رفت کودک مشغول لی لی بازی کردن بود با شنیدن صدای آواز او لبخندی زد . به کنار کودک رفت و نوازشش کرد و با اشاره ای به آسمان به کودک گفت : ببین چقدر آسمون قشنگ شده ، رنگین کمان دوست داری ؟
کودک با اشاره او به آسمان نگاه کرد بعد از چند لحظه مات و مبهوت به دخترک نگاهی انداخت و گفت آسمون که رنگی نیست ، نمی بینی ابرها همه جا پر شده ؟ لحظه ای در سکوت فرو رفت . یعنی رنگین کمانی وجود نداشت ؟ پس او چه می دید ؟ اما رنگین کمانی که در آسمان دیده بود لحظه به لحظه زیباتر می شد ، اما او می دانست که رنگین کمان دل او هرگز خیالی و رؤیایی نیست فقط ابرها نمی گذاشتند که دیگران نیز رنگین کمان زیبا را ببینند . با کودک خداحافظی کرد ، برخاست و عصای سفیدش را باز کرد و به راهش ادامه داد .
|
|
|
|
|
|
|
|
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.پریشان شد و آشفته و عصبانی ، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جارو جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد .به پرو پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت،خدا سکوت کرد.دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد.خدا سکوتش را شکست و گفت:"عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت.تمام روز را به بد وبیراه و جارو جنجال از دست دادی،تنها یک روز دیگر باقی است.بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." لابه لای هق هقش گفت:اما با یک روز؟با یک روز چه کار می توان کرد؟
خدا گفت:"آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،گویی هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نمی یابد،هزار سال هم به کارش نمی آید." وآنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:حالا برو زندگی کن.او مات ومبهوت،به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید ،اما می ترسید حرکت کند،می ترسید راه برود،می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد.قدری ایستاد...بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم،نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد،بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سرو رویش پاشید،زندگی را نوشید و زندگی را بویید وچنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود.می تواند بال بزند،می تواندپا روی خورشید بگذارد.می تواند...اودر آن روز آسمان خراشی بنا نکرد،زمینی را مالک نشد،مقامی را به دست نیاورد اما ....اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید روی چمن خوابید،کفش دوزکی را تماشا کرد.سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد،لذت برد و سرشار شد و بخشید،عاشق شدو عبور کرد و تمام شد.او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:امروز او در گذشت،کسی که هزار سال زیسته بود .
|
هیچکس قادر به پیشگوئی یا کنترل آینده نیست . اما هرچه بیشتر برای به وقوع پیوستن رویاهای آینده ات برنامه ریزی کنی ، نگرانی و اضطرابت در زمان حال کمتر خواهد شد
زندگی دو نیمه است : نیمه اول در انتظار نیمه دوم ، نیمه دوم در حسرت نیمه اول
معلم نفس خود و شاگرد وجدان خویش باش
هیچ چیز در دنیا اتفاقی نیست
حضور در زمان حال ، یعنی دور کردن حواس پرتی ها و توجه به آنچه در همین لحظه است
بهترینها و زیباترینها در جهان نه دیده می شود و نه حتی لمس میشود، آنها تنها باید در دل دیده و لمس کرد
بودن یا نبودن مساله اینست
حقیقت را همانطور که هست بپذیر
خود را بشناس ، چرا که زندگی ارزشیابی نشده ، ارزش زیستن ندارد
نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت ، پاک کردن حافظه آن است
خاطره نفرت نیرومندتر از خاطره محبت است
کسیکه را که دوستش داری آزادش بگذار ، اگر قسمت تو باشد بر می گردد ، وگرنه بدان که از اول مال تو نبوده است
تا خود را از هر جهت کامل و شایسته ندیدی , قضاوت نکن
شاید زندگی قصه ای است که کودکان از آن آگاهند که زندگی را با گریه آغاز می کنند
دانای بی وجدان هیچگاه صاحب روحی پاک نخواهد بود
اغلب آنهایی پیروز و موفق می شوند که کمتر تعریف و تمجید شنیده باشند
همیشه چنین بوده است که مهربه ژرفای خودپی نمیبردتاآنگاه که ساعت فراق فرامیرسد
کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت : غرور ، عشق ، دروغ. اونوقت کسی از روی غرور برای عشق دروغ نمی گفت
|